پیراهن نبوت بر تن على علیه السلام
ام سلمه (1) گفت : روزى سه کس از مشرکان نزد خواجه دو جهان آمدند.یکى گفت : اى محمد! تو دعوى کرده اى که از ابراهیم فاضلترى . ابراهیم خلیل بود و تو خلیل نه اى .
خواجه صلى الله علیه و آله و سلم گفت : ابراهیم خلیل بود و من حبیب و صفى ام ؛ و حبیب و صفى بهتر باشد.
دیگرى گفت : تو گفتى که از موسى بهترم . موسى کلیم بود و با حق تعالى سخن گفت و تو با حق سخن نگفتى .
گفت : موسى سخن گفت در زمین و من وراء الحجاب (2)، و من بر بالاى هفت آسمان بر سرادق (3) عرش با حق سخن گفت (بى حجاب ).
دیگرى گفت : تو گفتى که من از عیسى بهترم . عیسى مرده زنده کرد و تو نکردى . خواجه صلى الله علیه و آله و سلم دست بر هم زد و گفت : یا على ! یا على ! در حال على علیه السلام از در درآمد. گفت : اى على ! کجا بودى ؟
در فلان خرماستان (4) آواز تو به من رسید، بیامدم . گفت : بیا و این پیراهن نبوت من درپوش و با این سه تن به گور یوسف بن کعب شو و ما را از بهر ایشان زنده کن - تا علامت نبوت و کرامت امامت بینند. امیر المومنین علیه السلام پیراهن در پوشید و با ایشان رفت . ام سلمه گفت : من نیز از رسول اجازت خواستم و برفتم . شاه مردان در گورستان بقیع بر سر گور مدروس (5) مطموس (6) بایستاد و کلمه اى بگفت و گفت : اى صاحب گور! برخیز به فرمان حق تعالى تصدیق دعوى رسول کن . گور در جنبش آمد. بار دیگر بگفت : گور شکافته شد. پیرى برخاست و خاک از سر خود دور مى کرد.
شاه مردان گفت : تو کیستى ؟ گفت : منم یوسف بن کعب صاحب الاخدود، و سیصد سال است که بمردم . این ساعت آوازى شنیدم که اى یوسف بن کعب ! برخیز از براى تصدیق دعوى سید اولین و آخرین .
آن مشرکان به یکدیگر نگریستند و گفتند: مبادا که قریش بدانند که به سبب خواست ما محمد را، چنین معجز ظاهر شد. گفتند: اى على ! بگو تا به مقام خود رود. امیر المومنین علیه السلام بفرمود، در زمان در گور خود رفت و گور بر وى راست شد.
******
پاورقی:1- یکى از زنان پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم .
2- (از پس پرده (و حجاب )).
3- سراپرده ، خیمه .
4- نخلستان .
5- اثر آن از بین رفته و کهنه شده .
6- فرو رفته .
داستان عارفان: کاظم مقدم